من وخدا


 داستانی کوتاه ولی زیبا و خواندنی و جذاب ....            


ادامه مطلب
| دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,| 15:6 | نسیبه |

 عکس   داستان زیبای ” اثبات وجود خدا “

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

 

آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد . . .

sorce:sahelblog.blogfa.com

| دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:,| 11:49 | نسیبه |

لورا پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین
مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را
ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد،
برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند
باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می
کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان
عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان.....

.


 

| دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:,| 11:25 | نسیبه |

داستان زیبا از دختر بیمار و مادرش        

 

دخترک تب شديدی داشت و توی نيمه شب اونم تو شهر غريب کسي رو نداشت کمکش کنه.

داشت تو تب مي سوخت و هي هذيان مي ديد.

مادرش رو که 3 ماه پيش فوت کرده بود رو ميديد که بالا سرش نشسته و داره دستمال خيس رو پيشونيش مي گذاره.

و نهايتا مادرش رو ديد که تا صبح پيشش بود با چشمای نگرون.

و سر صبح به دخترش قرصي داد که دختر با خوردنش به خواب رفت.

صبح که از خواب بيدار شد از بيماری سخت ديشب اصلا خبری نبود.
 

...

چند روز بعد وقتي داشت دفتر خاطرات مادرش رو ورق مي زد ، ديد که تو صفحه آخرش يعني تو همون تاريخي که دخترک مريض شده بود نوشته شده: ديشب دخترم سخت بيمار شده بود.

اما با کمک خدا تا صبح خوبش کردم. 

 

ممنون از انتخابت

خواهشا بی نظر این وب را ترک نکن

| دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:,| 10:52 | نسیبه |