من وخدا


رابطه ما انسانها با پدر و مادر !!!


تو ۳ سالگی " مامان ، بابا عاشقتونم"

تو ۱۰ سالگی " ولم کنین "

تو ۱۶ سالگی" مامان و بابا همیشه  میرن رو اعصابم"

تو ۱۸ سالگی" باید از این خونه بزنم بیرون"

تو ۲۵ سالگی "  حق با شما بود"

تو ۳۰ سالگی "میخوام برم خونه پدر و مادرم "

تو ۵۰ سالگی " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم"

تو ۷۰  سالگی " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن  ...

 
| یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:,| 9:35 | نسیبه |

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :"اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی ."

پرنده گفت :" من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم ."

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .

پرنده گفت :" راستی ٬ چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ " انسان منظور پرنده را نفهمید ٬ اما باز هم خندید .

پرنده گفت :" نمی دانی ٬ توی آسمان چقدر جای تو خالیست ." انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور . یک اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت :" غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ٬ اما اگر تمرین نکند فراموش می شود ."

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ٬ آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :" یادت می آید ٬ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هردو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی ٬ عزیزم ٬ بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ "

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست

| سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:,| 15:48 | نسیبه |

سلام دوستاي خوب ومهربون خودم لطفا جاخالي رو پر كنيد

اي كاش............وجود نداشت

منتظر نظراتتونم

| جمعه 6 آبان 1390برچسب:,| 17:16 | نسیبه |

۱) Confidence / اعتقاد:

اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.

روزیکه تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط

یک پسربچه با چتر آمده بود.

این یعنی اعتقاد.           

 

۲) Trust / اعتماد:

اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،

وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد...

چراکه یقین دارد شما او را خواهید گرفت.

این یعنی اعتماد.     

 

بيايي به خداهم اعتقاد داشته باشيم وهم اعتماد

| یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:,| 14:42 | نسیبه |

ميدوني وقتي خدا داشت بدرقه ات مي کرد بهت چي گفت ؟
 


 

جايي که ميري مردمي داره که مي شکننت نکنه غصه بخوري من همه جا باهاتم .
 


 

تو تنها نيستي . توکوله بارت عشق ميزارم که بگذري،
 


 

قلب ميزارم که جا بدي،
 


 

اشک ميدم که همراهيت کنه،
 


 

و مرگ که بدوني برميگردي پيشم.

| یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:,| 9:50 | نسیبه |